قسمت بیست و نهم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نگاهی به رامیس انداخت که سر به زیر و در فکر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، آمیتیس را نیز می دید که در حالیکه صبحانه می خورد، گاهی نگاهی به رامیس می انداخت و گاهی به پدرشان. مسروره نیز متوجه شده بود که اوضاع کمی غیرعادی است و از این وضع، خوشش نمی آمد. پس از طوفان هولناکی که پشت سر گذاشته بودند، هیچ یک تمایلی به یک ماجرای هیجان انگیز دیگر نداشتند و اشکال کار آنجا بود که رامیس، هرگاه دچار مشکل می شد، سکوت اختیار می کرد و در خودش فرو می رفت. ماهان، همانطور که با دقت، حرکات رامیس را زیر نظر داشت، پرسید:" خب، رامیس! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟" رامیس، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر کرد، او این طرز نگاه کردن موشکافانه پدرش را خوب می شناخت! جرأت نکرد تا نگاهی به آمیتیس بیاندازد تا ببیند او چیزی لو داده است یا نه! خوب می دانست، پس از اعتصاب طولانی ای که کرده بود، اکنون که دوباره به تحصیل روی آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را که موجب کوچکترین خللی در تحصیل او می شد، با تمام توان نابود می کرد و او این را نمی خواست! او کوچکترین تنشی را برای خانواده اش نمی خواست! آنها بیش از حد به خاطر او زجر کشیده بودند و علاوه بر این، رامیس خودش از پس مشکلاتش برمی آمد. سعی کرد صدایش آرام و مطمئن باشد و با کمی طنز، فضا را تلطیف کند:" بابا! دو روز که بیشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم که کلاً تعطیل بود!... خبر کجا بود با این وضعیت!" و به روی پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش می کرد؛ و بدتر از آن، این بود که در واکنش حرفهای او، آمیتیس با حرکتی ناگهانی، به سمت رامیس برگشت و با تعجب نگاهش کرد و بعد هم به پدرش نگاهی انداخت. رامیس، حتی به سمت خواهرش، برنگشت تا عکس العمل او را ببیند یا چیزی به او بگوید تا مبادا شک پدرش را برانگیزد، اما حتی این عکس العمل او، بیشتر شک ماهان را برانگیخت. اکنون مسروره نیز احساس خطر می کرد و نمی دانست چه باید انجام دهد!

ماهان، نگاهش را به سمت میز غذا برگرداند و در حالیکه لقمه ای برای خودش، درست می کرد، خونسرد پرسید:" امروز ساعت هفت و نیم صبح، کلاس داری؟" هر سه آنها می دانستند که ماهان از قبل، جواب سؤال را می داند و برنامه درسی رامیس را چک کرده است؛ این سؤال فقط از اینرو بود که ماهان، برای رامیس مشخص می کرد که تنها کار ضروری او، فعلاً فقط درس خواندن و کلاس رفتن بود، و اگر او اینکار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برایش برنامه ای را در نظر گرفته بود! اما رامیس، دلش می خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم سپیده را ببیند و هم خودش را برای توضیح دادن به باران، آماده کند. اما آیا می توانست، اینها را به پدرش بگوید؟!... البته که نه! صرفنظر از اینکه پدرش چه کاری با او داشت، او نمی توانست هیچ کسی را نسبت به پدرش، در اولویت قرار دهد. در سکوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه کرد. ماهان، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به رامیس دوخت، و او زیر نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نیم کلاس ندارم!" ماهان، لقمه اش را فرو داد و خیلی خونسردانه گفت:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش آماده بشی!... برای شروع کار، خودم و چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. میخوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... برای همین یه برنامه از ساعتایی که برای درس خوندن، لازم داری، تهیه کن و به من بده تا برات یه برنامه برای کارت آماده کنم!" این تصمیم برای هر سه آنها، سنگین بود! اما ماهان، تنها انتظار یک واکنش را داشت: یک "چشم" واضح، که باید از سوی رامیس به او گفته میشد، همین!





:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: